دلنوشته درمورد مادر

ساخت وبلاگ
 

دلم پر است و چشم هایم بارانی ...

دیگر چیزی به دلم نمی نشیند اشک هائی که برایت می ریزم تمامی ندارد, جایت خالیست ...

دیرگاهیست زندگی می کنم امّا هر روز بیشتر می شکنم شانه هایت را می خواهم, دست های گرمت را که بر سرم می کشیدی نیاز دارم, مهربانی قلبت را می خواهم...

هر گاه دلم برایت تنگ می شود مجبورم بر سر مزارت بیایم و به جای بوسه زدن بر دستهایت سنگ مزارت را ببوسم و با اشکهایم سنگ خانه ابدیت را بشویم, بر دیوار قلبم تنهائی و حس بی مادری حک شده است, چقد سخت است...

دیرگاهیست که همیشه با خود زمزمه می کنم مادرم روحت شاد و دلت آرام ...

از درون شکسته ام,

شاید رفتنت امتحانی بود که من نتوانستم در قبولی آن موفق شوم و به خاطر همین حس می کنم صدای غصه هایم را خدا هم نمی شوند.

تقدیرم اینگونه رقم خورده و تاکنون این تقدیر را نپذیرفته بودم اما بعد از این باید بگویم رفتن مادرم تقدیر الهی بود و تنها با این حرف خودم را دلداری می دهم و می گویم که بهشت زیر پای مادران است و

مادر من نیز در بهشت است ...

 

چقدر سخت است ......
ما را در سایت چقدر سخت است ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maryam139695 بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 20:27